![](/weblog/theme-desiner/38/8.png)
سلام .....
خب ، اینم قسمت سوم و آخری از شهر کودکی
می بینین که مثه آمپول دردش زود یادتون میره .....!!!
روزای خوب و پشت سر گذاشتیم
کلا با خوبی دیگه کار نداشتیم .....
نفهمیدیم کی بد شدیم و مردیم
دروغ که گفتیم ، قسمم که خوردیم
دیگه به هم رحم و امید نداشتیم
هر چی بدی بود جای خوب گذاشتیم
کاشکی بزرگ نمی شدیم تا امروز
مونده بودیم تو رسم و حال دیروز
یا لااقل به بد اسیر نبودیم
گشنه بودیم شیر بودیم ، کفتار پیر نبودیم
کاشکی از اون روزا نمی بریدیم
بلیط دوزخی نمی خریدیم
کاشکی و صدهزار آرزومون
رفته دیگه این روزا آبرومون
باید بیایم از دوباره جوون شیم
دوباره هر چی خوب بوده همون شیم
به بچگی مون برسیم دوباره
بچه نشونه راستی و بهاره
دستامونو به هم بدیم بخندیم
چشمامونو رو عیب هم ببندیم
یکی بشیم با هم بودن نیازه
یکی شدن عین دعاس ، نمازه
بدی رو نه بگیم ، با هم رها شیم
دستی به زانو بزنیم و پا شیم
با هلهله با خنده جشن بگیریم
اگر بازم گریه کنیم می میریم
بیاین یه دم ، برای آخرین بار
فقط تماشا نکنیم ، بشیم یار
جهل و بدیمونو زمین بکوبیم
خوب باشیم و خوب بمونیم ، که خوبیم .....
والسلام نامه تمام .....
" ه.م غروب "
نظرات شما عزیزان:
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(27).gif)
![](/weblog/theme-desiner/38/9.png)